خانه / همه / داستان

داستان

داستان زیبا شنیدنی

مظلومیت آقا امام زمان(عج)

مرحوم مشهدی حسن یزدی که از صالحین و منتظران حضرت بقیه الله ارواحنافداه بوده است می گوید:

 تقریبأ در سال ۱۳۵۰ شمسی یک روز صبح زود به کوه خلج(کوهی در قسمت قبله مشهد)رفتم و آنجا مشغول زیارت خواندن و توسل به امام زمان(علیه السلام)شدم و حال خیلی خوبی داشتم و با آن حضرت مناجات می کردم‌ و می گفتم:

آقاجان! ای کاش زودتر ظهور می کردید و من هم ظهور شما را درک می کردم.

پس از توسل از کوه پایین آمدم و به منزل رفتم قدری استراحت کنم، نمی دانم درعالم رویا بود یا در خواب و بیداری دیدم در همان مکان روی کوه خلج هستم و آقا و مولایم صاحب الزمان(علیه السلام)در حالی که دستهایشان را بر پشت گذاشته بودند، خیلی غریبانه و اندوهناک به طرف شهر مشهد نگاه می کردند، عمق نگاه حضرت مرا دیوانه کرده بود، چشم های زیبای او با من حرف می زد.

گفتم: آقاجان تشریف بیاورید داخل شهر(منظورم ظهور حضرت بود)

حضرت فرمودند:

من در این شهر غریبم!

گفتم: آقا! قربانتان بشوم، اگر کاری دارید من برای شما انجام دهم.

فرمودند: ما کارکنان(شیعیان)زیادی داریم، ولی آنها حق ما را می خورند و اکثرأ یک قدم برای ما برنمی دارند و به یاد ما نیستند!

در این لحظه به خود آمدم، خود را در خانه دیدم و در فراق آن امام مهربان و غریبم بسیار اشک ریختم.

منابع:

ملاقات با امام عصر، ص۱۰۲

 مطلع الفجر، ص۲۰۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *