تشرف حاج سید عبداللّه ملایری
حـاج سـیـد ابوالقاسم ملایری ، که از علمای مشهد مقدس است ، از مرحوم پدرشان آقای حاج سید عبداللّه ملایری (ره )، که دارای همتی عالی بود، نقل فرمودند: هنگامی که برای تحصیل علم قصد کردم به خراسان بروم ، از تمامی وابستگیهای دنیوی صرف نظر نموده و پیاده براه افتادم .
مقداری از مسیر را که طی کردم ، به یکی ازآشنایان خود برخورد نمودم ، کـه سـابـقا دارای منصبی در ارتش بود، عده ای هم همراه او بودند.
ایشان مرا احترام کرده و تا قم رساند.
در قـم عالم جلیل آقای حاج سید جواد قمی را، که از بزرگان علمای آن جا بود زیارت کردم .
بین من و ایشان مذاکراتی واقع شد، به طوری که از من خوشش آمد و در وقت خداحافظی هزینه سفر تا تهران را به من دادند.
در راه ، با یکی از اهل تهران برخوردکردم .
ایشان از من درخواست نمود که در آن جا میهمان او باشم و نزد دیگری نروم ،لذا در تهران میهمان ایشان بودم .
او هـر روز مـرا بیشتر از قبل گرامی می داشت .
بحدی که از کثرت احترام او خجل شدم .
از طرفی جـای دیگری هم که نمی توانستم میهمان شوم ، لذا به خانه امیرکبیر، یعنی صدر اعظم میرزا علی اصغرخان ، رفتم که وضعم را اصلاح کند و هزینه سفر تاخراسان تهیه شود.
در بـیرونی خانه او نشسته و منتظر بودم که از اندرونی خارج شود.
وقتی ظهر شد،مؤذن روی بام رفـت تـا اذان بگوید.
با خود گفتم : این مؤذن جز به دستور صدراعظم برای اذان روی بام خانه او نـمـی رود، و او هـم چـنین دستوری نمی دهد، مگر برای آن که خودش را در نزد مردم ، متعهد به اسـلام جـلـوه دهد، لذا به خود نهیب زدم و گفتم :کسانی که از اغیارند، خود را با نسبت دادن به اسلام نزد مردم بالا می برند و تو با این که به خاطر انتساب به اهل بیت نبوت (ع ) محترمی ، به خانه اغیار آمده ای و از آنان توقع کمک داری ! بـعـد از ایـن فـکـر بـا خـود قـرار گذاشتم که اظهار حالم را نزد صدراعظم ننمایم و از اوچیزی درخـواسـت نـکـنـم .
پـس از ایـن معاهده قلبی ، امیرکبیر به بیرونی آمد و همه مردم به احترام او برخاستند.
من در کنار مجلس نشسته بودم و برنخاستم .
او به سمت من نظر انداخت و نزدیک من آمـد، امـا مـن اعـتـنـایی به او ننمودم .
دو یا سه مرتبه رفت و آمدکرد، اما من به حال خود بودم و اعتنایی نمی کردم .
وقـتـی دیـدم مـکـرر آمد و برگشت ، خجالت کشیدم و با خود گفتم : شایسته نیست که این مرد بزرگ به من توجه بنماید ولی اعتنایی به او نکنم ، لذا در مرتبه آخر به احترام اوبرخاستم .
ایشان گفت : آقا فرمایشی دارید؟ گفتم : نه عرضی ندارم .
گفت : ممکن نیست و حتما باید تقاضای خود را بگویید.
گفتم : تقاضایی ندارم .
گفت : باید هر امری داشته باشید آن را حتما بفرمایید.
چـون دیدم دست بر نمی دارد، آنچه در ذهن داشتم اظهار نکردم و فقط گفتم : قصدمن ، اشتغال بـه تـحـصـیـل در مـدرسه است ، حال اگر امر بفرمایید که یک حجره درمدرسه ای که کنار حرم حضرت عبدالعظیم (ع ) است به من بدهند، ممنون خواهم شد.
به کاتبش گفت : برای صدر الحفاظ، – که ریاست مدرسه به دست او بود – بنویس :این آقا میهمان عزیز ماست ، حجره ای برای ایشان معین نمایید.
بعد از این مذاکرات بااصرار مرا با خود به اتاقی که در آن تـرتیب غذا و نهار داده شده بود، برد.
بعد از صرف نهار، به خادمش امر کرد که مقداری پول بـیـاورد و سـر جـیب مرا گرفت و پولها را در آن ریخت .
من چون تصرف در آنها را خالی از اشکال نمی دانستم ، پولها را نزد شخصی به امانت گذاشتم و به حرم حضرت عبدالعظیم (ع ) مشرف شدم .
بعدا از آن وجهی که آقای حاج سید جواد قمی داده بود مصرف می نمودم ، تا آن که پول ایشان تمام شد.
یـک روز صـبـح دیـدم حـتی پول خرید نان را ندارم .
گفتم : دیگر با این حال اشکالی ندارداز پول امیرکبیر مصرف کنم ، اما کسی را که برود و آن وجه را بیاورد، نیافتم .
پـس داخـل حـجـره ام شـدم و نفس خویش را مخاطب ساخته و گفتم : ای بنده خدا از توسؤالی مـی نمایم در حالی که در حجره غیر از خودت کسی نیست .
بگو آیا به خدامعتقد هستی یا نه ؟ اگر بـه خـدا معتقد نیستی ، پس معنی اشکال در مصرف کردن پول امیرکبیر چیست ؟ و اگر معتقد به خدا هستی ، بگو ببینم خدا را با چه اوصافی می شناسی ؟ در جـواب خود گفتم : من معتقد به خدای تعالی هستم و او را مسبب الاسباب می دانم ،بدون آن کـه حـتـی هـیـچ وسـیله ای وجود داشته باشد.
و مفتح الابواب به هر طوری که خودش می داند، می شناسم ، بنابراین از حجره بیرون نیا، چون آنچه مقدر شده که واقع بشود، همان خواهد شد.
در حـجـره را بـه روی خـود بـسـتـم و هـمـان جا ماندم .
حجره هیچ منفذی حتی به قدراین که گـنجشکی وارد شود نداشت .
تا روز سوم هنگام ظهر همان جا بودم ، اما فرجی نشد.
روز سوم نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و بعد از نماز سجده شکر کردم که اگربمیرم ، با حال عزت از دنیا رفته ام .
وقـتـی بـه سـجده رفتم ، حالت غشی پیدا کردم ومشخص است کسی که از گرسنگی غش کند، حالش خوب نمی شود مگر بعد از آن که غذایی به او برسد.
نـاگـاه خود را نشسته دیدم و متوجه شدم شخص جلیلی مقابل من ایستاده است .
به دراتاق نگاه کـردم ، دیـدم بـسته است .
آن شخص در من تصرف کرده بود، به طوری که قدرت تکلم نداشتم و فـرمـود: فـلانـی ، مردی از تجار تهران که اسمش ابراهیم است ،ورشکسته شده و در حرم حضرت عـبـدالـعـظـیم (ع ) متحصن گشته ، اسم رفیقش هم سلیمان است .
این دو نفر در حجره ات نهار می خورند.
تو با آنها غذا بخور.
سه روزدیگر تجاری از تهران می آیند و کار او را اصلاح می کنند.
بـعد از این که این مطلب را فرمود، احساس کردم تمام وجودم چشم شده و به او نظرمی کنند، اما نـاگهان او را ندیدم و از نظرم ناپدید شد، به طوری که ندانستم آیا به آسمان بالا رفت ، یا به زمین فـرو رفـت و یـا این که از دیوار خارج گشت .
پس دست خود را ازحسرت به دست دیگر می زدم و مـی گـفـتم : مطلوب به دست من آمد، ولی از دستم رفت .
اما فایده ای در حسرت خوردن نبود و چون حالت غشی پیدا کرده بودم ، گفتم :از حجره بیرون می روم تا تجدید وضو کنم .
حـالـی مـثـل آدمهای مست داشتم و به هیچ چیز نگاه نمی کردم .
از حجره بیرون آمدم تابه وس ط مـدرسـه رسـیدم ، بر سکویی که روی آن چای می فروختند، شخصی نشسته بود.
وقتی خواستم از کنار او بگذرم ، گفت : آقا بفرمایید چای بخورید.
گفتم : مناسب من نیست که این جا چای بخورم .
اگر میل دارید، بیایید در حجره چای بخوریم .
چون خودم مقداری قند و چای داشتم .
گـفـت : اجـازه می دهید نزد شما نهار بخوریم .
گفتم : اگر تو ابراهیم هستی و نمی پرسی که چه کـسـی اسـم تو را به من گفته است ، اجازه داری والا نه .
اسم رفیقش را هم که آن جا حاضر نبود، بـردم و گـفتم : اگر اسم او سلیمان است و باز سؤال نمی کنید، که چه کسی این مطلب را به من گـفـتـه ، اجـازه داری به حجره ام بیایی .
باز گفتم : اگر آمدن تو به این جا، به دلیل این است که ورشکست شده ای ، می توانی بیایی وگرنه مجاز نیستی .
تعجبش زیاد شد و نزد رفیقش رفت و به او گـفـت : این آقا از غیب خبر می دهد.
اگربرای مشکل ما راه حلی وجود داشته باشد، به دست این سید است .
نـان و کبابی خریدند و به حجره ام آمدند و نهار خوردند.
من هم با آنها غذا خوردم وچون چند روز بـود کـه از شـدت گرسنگی ، خواب درستی نداشتم ، بعد از صرف غذاخوابیدم .
وقتی بیدار شدم ، دیـدم چای درست کرده اند.
چای را که خوردند، سؤال کردند و اصرار داشتند که به آنها بگویم در چـه زمـانـی کـارشـان اصلاح می شود.
گفتم :سه روز دیگر تجار تهران می آیند و مشکل شما حل می شود.
بعد از سه روز تجاری از تهران آمدند و کار ایشان را اصلاح کردند و باز گشتند.
آن دو نـفـر، ایـن مـطلب را برای مردم ذکر نمودند.
مردم به حجره من آمده و مرا به تهران بردند.
دیـدم رفـتار آنها نسبت به قبل عوض شده است ، به طوری که حتی پاشنه در رامی بوسند و با من معامله مرید و مراد را دارند.
وقتی این وضع را دیدم ، از بین آنهاخارج شده و به طرف خراسان براه افتادم
کمال الدین ج ۱، ص ۱۱۶، س