خانه / پرسش و پاسخ / غیبت امام زمان / در عصر غیبت کبرى،حضرت مهدى(ارواحنا فداه) در چه مکانى اقامت دارند؟ و چگونه زندگى می کنند؟

در عصر غیبت کبرى،حضرت مهدى(ارواحنا فداه) در چه مکانى اقامت دارند؟ و چگونه زندگى می کنند؟

در عصر غیبت کبرى،حضرت مهدى-ارواحنا فداه-در چه مکانى اقامت دارند؟و چگونه زندگى مى‏نمایند؟خوراک،غذا،لباس و خوابگاه ایشان چگونه است و از کجا تهیه مى‏شود؟

این پرسش‏ها،با پرسش از این که امام هم اکنون در چه نقطه‏اى است؟یا با ما چند متر یا چند هزار کیلومتر فاصله دارد؟یا امروز چه غذائى میل فرموده است؟ یا چند ساعت استراحت کرده و چه مقدار راه پیمائى نموده فرقى ندارد و بى‏اطلاعى ما از آن به جائى ضرر نمى‏زند، و عقیده‏اى را متزلزل نمى‏سازد، خدائى که به حکمت‏بالغه و قوه قاهره و مصلحت تامه خود، امام را در پرده غیبت قرار داده است،قادر است این خصوصیات را نیز طبق مصلحت از مردم پنهان سازد.

، امام-روحى له الفدا-در غیبت کبرى در مکان خاصى و در شهر معینى استقرار دائم ندارند که از آن مکان و آن شهر خارج نگردند و به محل دیگر تشریف نبرند، بلکه براى انجام وظایف و تکالیفى به مسافرت و سیر و حرکت، انتقال از مکانى به مکان دیگر، مى‏پردازند، و در اماکن مختلف بر حسب بعضى از حکایات، زیارت شده‏اند.و از جمله شهرهائى که مسلم به مقدم مبارکشان مزین شده است، مدینه طیبه، مکه معظمه، نجف اشرف، کوفه، کربلا، کاظمین، سامرا، مشهد، قم (۱) و بغداد است، و مقامات و اماکنى که آن حضرت درآن اماکن تشریف فرما شده‏اند، متعدد است، مانند مسجد جمکران قم،مسجد کوفه، مسجد سهله، مقام حضرت صاحب الامر در وادى السلام نجف و در حله.

و بعید نیست که اقامتگاه اصلى ایشان، یا اماکنى که بیشترآمد و شدشان در آنجاها است، مکه معظمه و مدینه طیبه و عتبات مقدسه باشد.

اگر پرسش شود: پس حضرت امام زمان- عجل الله تعالى فرجه-با کوه رضوى و ذى طوى چه ارتباطى دارند که در دعاى ندبه است:

(لیت‏شعرى این استقرت بک النوى، بل اى ارض تقلک او ثرى ابرضوى او غیرها ام ذى طوى‏) (۲) .

:این دو مکان بر حسب کتب معاجم و تواریخ نیز از اماکن مقدس است و محتمل است که حضرت بعضى از اوقات شریف خود را در این دو مکان به عبادت و خلوت گذارنده باشند و این جمله هیچ دلالتى بر این که این دو مکان، یا یکى از آنها، اقامتگاه دائمى آن حضرت است،ندارد.

علاوه بر این که بعضى از عبارات دعاى شریف ندبه دلالت دارد بر این که‏ایشان در بین مردم مى‏باشند و از بین مردم خارج نمى‏باشند، مثل این جمله: (بنفسى انت من مغیب لم یخل منا بنفسى انت من نازح لم ینزح (ما نزح) عنا) (۳)

لباس و غذا و خوابگاه ایشان چگونه است؟ آنچه مسلم است این است که در امور و کارهاى عادى، حضرت ملتزم به توجیهات و تکالیف شرعى مى‏باشند و آداب و برنامه‏هاى‏واجب و مستحب این کارها را مو به مو رعایت مى‏نمایند و محرمات و مکروهات را ترک مى‏فرمایند. بلکه در مورد مباحات نیز، ترک و فعل ایشان، بر اساس دواعى عالى و مقدس است و براى دواعى نفسانى، کارى از آن حضرت،اگر چه فائده آن جسمانى و اشباع غرایز جسمى باشد،صادر نمى‏شود،به عبارت دیگر هر یک از اعمال و افعال،براى آن حضرت وسیله است نه هدف. و اما این که امور معاش و تهیه غذا و پوشاک براى امام (رحمت الله علیه) در عصر غیبت‏بطور عادى است‏یا به نحو اعجاز؟جوابش این است که:بطور عادى بودن این امور،امکان دارد و مانعى ندارد،چنان که بر حسب بعضى از حکایات در برخى از موارد نیز به نحو اعجاز جریان یافته است. در حالى که خداوند متعال،حضرت مریم مادر حضرت عیسى-على نبینا و آله و علیه السلام-را مخصوص به عنایت‏خود قرار دهد و از عالم غیب او را روزى دهد،چنان که قرآن مجید صریحا مى‏فرماید: کلما دخل علیها زکریا المحراب وجد عندها رزقا،قال یا مریم انى لک هذا قالت هو من عند الله ان الله یرزق من یشاء بغیر حساب (۷) (هر وقت زکریا به عبادتگاه مى‏آمد،روزى شگفت آورى مى‏یافت،مى‏گفت:اى مریم،این روزى از کجا براى تو مى‏رسد.پاسخ داد:این از جانب خداست که همانا خدا به هر که خواهد روزى بى‏حساب مى‏دهد).استبعادى ندارد که وصى اوصیاء و خاتم اولیاء و وارث انبیاء را از خزانه غیب خود رزق و روزى دهد و تمام وسایل معاش او را بهر نحوى که مصلحت‏باشد، فراهم سازد.

ان الله على کل شى‏ء قدیر

از حکایات جالب و مورد اطمینان که در زمان ما واقع شده،این حکایت را که برایم نقل شد و در آن نکات و پندهائى است،جهت مزید بصیرت خوانندگان که به خواندن این گونه حکایات علاقه دارند،در اینجا یادداشت را ضمیمه مى‏نمایم:

چنان که اکثر مسافرینى که از قم به تهران و از تهران به قم مى‏آیند،و اهالى قم نیز اطلاع دارند،اخیرا در محلى که سابقا بیابان و خارج از شهر قم بود،در کنار راه قم-تهران،سمت راست کسى که از قم به تهران مى‏رود-جناب حاج ید الله رجبیان از اخیار قم،مسجد مجلل و با شکوهى به نام مسجد امام حسن مجتبى علیه السلام بنا کرده است که هم اکنون دائر شده و نماز جماعت در آن منعقد مى‏گردد.

در شب چهار شنبه بیست و دوم ماه مبارک رجب ۱۳۹۸-مطابق هفتم تیر ماه ۱۳۵۷-حکایت ذیل را راجع به این مسجد شخصا از صاحب حکایت جناب آقاى احمد عسکرى کرمانشاهى که از اخیار بوده و سالها است در تهران متوطن مى‏باشد،در منزل جناب آقاى رجبیان با حضور ایشان و برخى دیگر از محترمین،شنیدم.

آقاى عسکرى نقل کرد:حدود هفده سال پیش،روز پنج‏شنبه‏اى بود،مشغول تعقیب نماز صبح بودم.در زدند.رفتم بیرون،دیدم سه نفر جوان که هر سه میکانیک بودند،با ماشین آمده‏اند.گفتند:تقاضا داریم امروز روز پنج‏شنبه است،با ما همراهى نمائید تا به مسجد جمکران مشرف شویم،دعا کنیم،حاجتى شرعى داریم.

اینجانب جلسه‏اى داشتم که جوانها را در آن جمع مى‏کردم و نماز و قرآن مى‏آموختم.این سه جوان از همان جوانها بودند.من از این پیشنهاد خجالت کشیدم،سرم را پائین انداختم و گفتم:من چکاره‏ام بیایم دعا کنم.بالاخره اصرار کردند،من هم دیدم نباید آنها را رد کنم،موافقت کردم.سوار شدم و بسوى قم حرکت کردیم.

در جاده تهران (نزدیک قم) ساختمانهاى فعلى نبود،فقط دست چپ یک کاروانسراى خرابه به نام‏(قهوه خانه على سیاه‏)بود،چند قدم بالاتر،از همین جا که فعلا(حاج آقا رجبیان‏)مسجدى به نام مسجد امام حسن مجتبى علیه السلام بنا کرده است،ماشین خاموش شد.

رفقا که هر سه میکانیک بودند،پیاده شدند،سه نفرى کاپوت ماشین را بالا زدند و به آن مشغول شدند. من از یکنفر آنها به نام على آقا یک لیوان آب گرفتم براى قضاى حاجت و تطهیر،رفتم که بروم توى زمینه اى مسجد فعلى،دیدم سیدى بسیار زیبا و سفید،ابروهایش کشیده،دندانهایش سفید،و خالى بر صورت مبارکش بود،با لباس سفید و عباى نازک و نعلین زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانیها، ایستاده و با نیزه‏اى که به قدر هشت نه متر بلند است زمین را خط کشى مى‏نماید.گفتم اول صبح آمده است اینجا،جلو جاده،دوست و دشمن مى‏آیند رد مى‏شوند،نیزه دستش گرفته است.

(آقاى عسکرى در حالى که از این سخنان خود پشیمان و عذرخواهى مى‏کرد گفت:)

گفتم:عمو!زمان تانک و توپ و اتم است،نیزه را آورده‏اى چه کنى،برو درست را بخوان.رفتم براى قضاى حاجت نشستم.

صدا زد:آقاى عسکرى آنجا ننشین،اینجا را من خط کشیده‏ام مسجد است.

من متوجه نشدم که از کجا مرا مى‏شناسد،مانند بچه‏اى که از بزرگتر اطاعت کند،گفتم چشم،پا شدم.

فرمود:برو پشت آن بلندى.

رفتم آنجا،پیش خود گفتم سر سؤال با او را باز کنم،بگویم آقا جان،سید،فرزند پیغمبر،برو درست را بخوان.سه سؤال پیش خود طرح کردم.

۱-این مسجد را براى جن مى‏سازى یا ملائکه که دو فرسخ از قم آمده‏اى بیرون زیر آفتاب نقشه مى‏کشى،درس نخوانده معمار شده‏اى؟!.

۲-هنوز مسجد نشده،چرا در آن قضاء حاجت نکنم؟.

۳-در این مسجد که مى‏سازى جن نماز مى‏خواند یا ملائکه؟.

این پرسش‏ها را پیش خود طرح کردم،آمدم جلو سلام کردم.بار اول او ابتداى به سلام کرد،نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت.دست‏هایش سفید و نرم بود.چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم و (چنان که در تهران هر وقت‏سید شلوغ مى‏کرد،مى‏گفتم مگر روز چهار شنبه است) عرض کنم روز چهار شنبه نیست،پنج‏شنبه است،چرا آمده‏اى میان آفتاب.

بدون این که عرض کنم،تبسم کرد.

فرمود:پنج‏شنبه است،چهار شنبه نیست.و فرمود:سه سؤالى را که دارى بگو.

ببینم!

من متوجه نشدم که قبل از این که سؤال کنم،از ما فى الضمیر من اطلاع داد.گفتم:سید فرزند پیغمبر، درس را ول کرده‏اى،اول صبح آمده‏اى کنار جاده،نمى‏گویى در این زمان تانک و توپ،نیزه بدرد نمى‏خورد،دوست و دشمن مى‏آیند رد مى‏شوند،برو درست را بخوان.

خندید،چشمش را انداخت‏به زمین،فرمود:دارم نقشه مسجد مى‏کشم.گفتم:براى جن یا ملائکه؟فرمود: براى آدمی زاد،اینجا آبادى مى‏شود.

گفتم:بفرمائید ببینم اینجا که مى‏خواستم قضاى حاجت کنم،هنوز مسجد نشده است؟

فرمود:یکى از عزیزان فاطمه زهرا علیها السلام در اینجا بر زمین افتاده،و شهید شده است،من مربع مستطیل خط کشیده‏ام،اینجا مى‏شود محراب،اینجا که مى‏بینى قطرات خون است که مؤمنین مى‏ایستند،اینجا که مى‏بینى،مستراح مى‏شود،و اینجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتاده‏اند. همین طور که ایستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند،فرمود:اینجا مى‏شود حسینیه،و اشک از چشمانش جارى شد،من هم بى اختیار گریه کردم.

فرمود:پشت اینجا مى‏شود کتابخانه،تو کتابهایش را مى‏دهى؟گفتم:پسر پیغمبر،به سه شرط،اول اینکه من زنده باشم.

فرمود:ان شاء الله.

شرط دوم این است که اینجا مسجد شود.

فرمود:بارک الله.

شرط سوم این است که بقدر استطاعت،و لو یک کتاب شده براى اجراى امر تو پسر پیغمبر بیاورم،ولى خواهش مى‏کنم برو درست را بخوان،آقا جان این هوا را از سرت دور کن.

دو مرتبه خندید مرا به سینه خود گرفت.گفتم:آخر نفرمودید اینجا را کى مى‏سازد؟فرمودید الله فوق ایدیهم.

گفتم:آقا جان،من اینقدر درس خوانده‏ام،یعنى دست‏خدا بالاى همه دستهاست.

فرمود:آخر کار مى‏بینى،وقتى ساخته شد به سازنده‏اش از قول من سلام برسان.

مرتبه دیگر هم مرا به سینه گرفت و فرمود:خدا خیرت بدهد.

من آمدم رسیدم سر جاده،دیدم ماشین راه افتاده.گفتم:چطور شد؟گفتند:یک چوب کبریت گذاشتیم زیر این سیم،وقتى آمدى درست‏شد.گفتند:با کى زیر آفتاب حرف مى‏زدى؟گفتم:مگر سید به این بزرگى را با نیزه ده مترى که دستش بود،ندیدید؟من با او حرف مى‏زدم.گفتند:کدام سید؟ خودم برگشتم دیدم سید نیست،زمین مثل کف دست،پستى و بلندى نبود،هیچ کس نبود.

من یک تکانى خوردم.آمدم توى ماشین نشستم،دیگر با آنها حرف نزدم.به حرم مشرف شدم،نمى‏دانم چطورى نماز ظهر و عصر را خواندم.بالاخره آمدیم جمکران،ناهار خوردیم.نماز خواندم.گیج‏بودم،رفقا با من حرف مى‏زدند،من نمى‏توانستم جوابشان را بدهم.

در مسجد جمکران،یک پیر مرد یک طرف من نشسته،و یک جوان طرف دیگر،من هم وسط ناله مى‏کردم،گریه مى‏کردم.نماز مسجد جمکران را خواندم،مى‏خواستم بعد از نماز به سجده بروم،صلوات را بخوانم،دیدم آقائى سید که بوى عطر مى‏داد،فرمود:آقاى عسکرى سلام علیکم.نشست پهلوى من.

تن صدایش همان تن صداى سید صبحى بود.به من نصیحتى فرمود.رفتم به سجده،ذکر صلوات را گفتم.دلم پیش آن آقا بود.سرم به سجده،گفتم سر بلند کنم بپرسم شما اهل کجا هستید،مرا از کجا مى‏شناسید.وقتى سر بلند کردم،دیدم آقا نیست.

به پیر مرد گفتم:این آقا که با من حرف مى‏زد،کجا رفت،او را ندیدى؟گفت:نه.

از جوان پرسیدم،او هم گفت،ندیدم.یک دفعه مثل اینکه زمین لرزه شد،تکان خوردم،فهمیدم که حضرت مهدى علیه السلام بوده است.حالم بهم خورد،رفقا مرا بردند آب به سر و رویم ریختند.گفتند: چه شده؟خلاصه،نماز را خواندیم،به سرعت‏بسوى تهران برگشتیم.

مرحوم حاج شیخ جواد خراسانى را لدى الورود در تهران ملاقات کردم و ماجرا را براى ایشان تعریف کردم و خصوصیات را از من پرسید،گفت:خود حضرت بوده‏اند،حالا صبر کن،اگر آنجا مسجد شد، درست است.

مدتى قبل،روزى یکى از دوستان پدرش فوت کرده بود،به اتفاق رفقاى مسجدى،او را به قم آوردیم به همان محل که رسیدیم،دیدیم دو پایه خیلى بلند بالا رفته است پرسیدم،گفتند:این مسجدى است‏به نام امام حسن مجتبى علیه السلام پسرهاى حاج حسین آقا سوهانى مى‏سازند،و اشتباه گفتند.

وارد قم شدیم،جنازه را بردیم باغ بهشت،دفن کردیم.من ناراحت‏بودم.سر از پا نمى‏شناختم به رفقا گفتم:تا شما مى‏روید ناهار بخورید،من الآن مى‏آیم.تاکسى سوار شدم،رفتم سوهان فروشى پسرهاى حاج حسین آقا پیاده شدم.به پسر حاج حسین آقا گفتم:اینجا شما مسجد مى‏سازید؟گفت:نه.گفتم:این مسجد را کى مى‏سازد؟

گفت:حاج ید الله رجبیان.تا گفت‏(ید الله‏)،قلبم به تپش افتاد.گفت:آقا چه شد؟صندلى گذاشت، نشستم.خیس عرق شدم،با خود گفتم‏(ید الله فوق ایدیهم‏)،فهمیدم حاج ید الله است.ایشان را هم تا آن موقع ندیده و نمى‏شناختم.برگشتم به تهران به مرحوم حاج شیخ جواد گفتم.

فرمود:برو سراغش،درست است.

من بعد از آنکه چهار صد جلد کتاب خریدارى کردم،رفتم قم،آدرس محل کار (پشمبافى) حاج ید الله را پیدا کردم،رفتم کارخانه،از نگهبان پرسیدم،گفت:حاجى رفت منزل.گفتم:استدعا مى‏کنم تلفن کنید، بگوئید یک نفر از تهران آمده،با شما کار دارد.تلفن کرد،حاجى گوشى را برداشت،من سلام عرض کردم، گفتم:از تهران آمده‏ام،چهار صد جلد کتاب وقف این مسجد کرده‏ام،کجا بیاورم؟

فرمود:شما از کجا اینکار را کردید و چه آشنائى با ما دارید؟گفتم:حاج آقا،چهار صد جلد کتاب وقف کرده‏ام.

گفت:باید بگوئید مال چیست؟.

گفتم:پشت تلفن نمى‏شود،گفت:شب جمعه آینده منتظر هستم کتابها را بیاورید منزل چهار را شاه، کوچه سرگرد شکر اللهى،دست چپ،در سوم. (لازم به تذکر است که این آدرس مال زمان سابق بوده که هم اکنون تغییر نام یافته است) .

رفتم تهران،کتابها را بسته‏بندى کردم.روز پنج‏شنبه با ماشین یکى از دوستان آوردم قم،منزل حاج آقا، ایشان گفت:من این طور قبول نمى‏کنم،جریان را بگو،بالاخره جریان را گفتم و کتابها را تقدیم کردم. رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گریه کرد.

مسجد و حسینیه را طبق نقشه‏اى که حضرت کشیده بودند،حاج ید الله به من نشان داد و گفت:خدا خیرت بدهد،تو به عهدت وفا کردى.

این بود حکایت مسجد امام حسن مجتبى علیه السلام که تقریبا بطور اختصار و خلاصه گیرى نقل شد.علاوه بر این،حکایت جالبى نیز آقاى رجبیان نقل کردند که آن را نیز مختصرا نقل مى‏نمائیم:

آقاى رجبیان گفتند:شب‏هاى جمعه،حسب المعمول،حساب و مزد کارگرهاى مسجد را مرتب کرده و وجوهى که باید پرداخت‏شود،پرداخت مى‏شد.شب جمعه‏اى،(استاد اکبر)،بناى مسجد،براى حساب و گرفتن مزد کارگرها آمده بود،گفت:امروز یک نفر آقا (سید) تشریف آوردند در ساختمان مسجد و این پنجاه تومان را براى مسجد دادند،من عرض کردم:بانى مسجد از کسى پول نمى‏گیرد،با تندى به من فرمود:(مى‏گویم بگیر،این را مى‏گیرد)،من پنجاه تومان را گرفتم روى آن نوشته بود:براى مسجد امام حسن مجتبى علیه السلام.

دو سه روز بعد،صبح زود زنى مراجع کرد و وضع تنگدستى و حاجت‏خودش و دو طفل یتیمش را شرح داد،من دست کردم در جیب‏هایم،پول موجود نداشتم،غفلت کردم که از اهل منزل بگیرم،آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم و گفتم بعد خودم خرج مى‏کنم و به آن زن آدرس دادم که بیاید تا به او کمک کنم.

زن پول را گرفت و رفت و دیگر هم با اینکه به او آدرس داده بودم،مراجعه نکرد،ولى من متوجه شدم که نباید پول را داده باشم و پشیمان شدم.

تا جمعه دیگر استاد اکبرى براى حساب آمد،گفت:این هفته من از شما تقاضائى دارم،اگر قول مى‏دهید که قبول کنید،بگویم.گفتم:بگوئید.گفت:در صورتى که قول بدهید قبول کنید،مى‏گویم. گفتم:آقاى استاد اکبر اگر بتوانم از عهده‏اش برایم،گفت:مى‏توانى.گفتم:بگو.گفت:تا قول ندهى نمى‏گویم.از من اصرار که بگو،از او اصرار که قول بده تا من بگویم.

آخر گفتم:بگو قول مى‏دهم.وقتى قول گرفت،گفت:آن پنجاه تومان که آقا دادند براى مسجد،بده به خودم.گفتم:آقاى استاد اکبر،داغ مرا تازه کردى. (چون بعدا از دادن پنجاه تومان به آن زن پشیمان شده بودم و تا دو سال بعد هم،هر اسکناس پنجاه تومانى به دستم مى‏رسید،نگاه مى‏کردم شاید آن اسکناس باشد) .

گفتم:آن شب مختصر گفتى،حال خوب تعریف کن بدانم.گفت:بلى،حدود سه و نیم بعد از ظهر هوا خیلى گرم بود.در آن بحران گرما مشغول کار بودم،دو سه نفر کارگر هم داشتم،ناگاه دیدم یک آقائى از یکى از درهاى مسجد وارد شد،با قیافه‏اى نورانى،جذاب،با صلابت،که آثار بزرگى و بزرگوارى از او نمایان است،وارد شدند دست و دل من دیگر دنبال کار نمى‏رفت،مى‏خواستم آقا را تماشا کنم.

آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند تشریف آوردند جلو تخته‏اى که من بالایش کار مى‏کردم،دست کردند زیر عبا پولى در آوردند،فرمود:استاد این را بگیر،بده به بانى مسجد.

من عرض کردم:آقا بانى مسجد پول از کسى نمى‏گیرد،شاید این پول را از شما بگیرم و او نگیرد و ناراحت‏شود.آقا تقریبا تغییر کردند،فرمودند:(به تو مى‏گویم بگیر.این را مى‏گیرد).من فورا با دست‏هاى گچ آلود،پول را از آقا گرفتم،آقا تشریف بردند بیرون.

پیش خود گفتم:این آقا در این هواى گرم کجا بود؟یکى از کارگرها را به نام مشهدى على،صدا زدم، گفتم:برو دنبال این آقا به بین کجا مى‏روند؟با چه کسى و با چه وسیله‏اى آمده بودند؟مشهدى على رفت.چهار دقیقه شد،پنج دقیقه شد،ده دقیقه شد،مشهدى على نیامد،خیلى حواسم پرت شده بود، مشهدى على را صدا زدم پشت دیوار ستون مسجد بود،گفتم:چرا نمى‏آئى؟

گفت:ایستاده‏ام آقا را تماشا مى‏کنم،گفتم:بیا،وقتى آمد،گفت:آقا سرشان را زیر انداختند و رفتند،گفتم: با چه وسیله‏اى؟ماشین بود؟گفت:نه،آقا هیچ وسیله‏اى نداشتند،سر به زیر انداختند و تشریف بردند. گفتم:تو چرا ایستاده بودى؟گفت:ایستاده بودم آقا را تماشا مى‏کردم.

آقاى رجبیان گفت:این جریان پنجاه تومان بود،ولى باور کنید که این پنجاه تومان یک اثرى روى کار مسجد گذارد خود من امید اینکه این مسجد به این گونه بنا شود و خودم به تنهائى آن را به اینجا برسانم،نداشتم.از موقعى که این پنجاه تومان به دستم رسید،روى کار مسجد و روى کار خود من اثر گذاشت. (پایان حکایت)

نگارنده گوید:اگر چه متن این حکایت‏ها،بر معرفى آن حضرت،غیر از اطمینان صاحب حکایت‏به این که سید معظمى که نقشه مسجد را مى‏کشید و در مسجد جمکران با او سخن فرمود،شخص آن حضرت بوده است،دلالت ظاهر دیگر ندارد،اما چنان که‏(محدث نورى‏)در باب نهم کتاب شریف‏(نجم ثاقب‏)شرح داده است،وقوع این گونه مکاشفات و دیدارها،براى شیعیان آن حضرت،حد اقل از شواهد صحت مذهب و عنایات بواسطه یا بلا واسطه آن حضرت به شیعه است،و بالخصوص که مؤید به حکایات دیگرى است که متن آنها دلالت‏بر معرفى آن حضرت دارد.بعضى از آن حکایت‏ها در همین عصر خود ما واقع شده است و به یارى خداوند متعال در کتاب جدیدى که مخصوص تشرفهاى معاصرین است،در اختیار شیعیان و ارادتمندان آن غوث زمان و قطب جهان-ارواحنا فداه-قرار خواهد گرفت،ان شاء الله تعالى،و ما توفیقى الا بالله.

۲-کاش مى‏دانستم که کجا دلها به ظهور تو قرار و آرام خواهد یافت،آیا در کدامین سرزمین اقامت دارى در زمین‏(رضوا)یا غیر آن در دیار ذى طوا متمکن گردیده‏اى؟

۳-جانم به قربانت،اى حقیقت پنهانى که از ما دور نیستى،و اى دور از وطن که کنار از ما نیستى.

۷-سوره آل عمران،آیه ۳۷.

منبع: امامت و مهدویت ، حضرت آیت الله العظمى لطف الله صافى گلپایگانى (مد ظله العالی)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ترجمه سایت