تشرف محمد بن عیسی بحرینی
جمعی از موثقین نقل کردند: مـدتـی بـحرین تحت نفوذ خارجیان بود.
آنها مردی از مسلمانان را حاکم بحرین کردندتا شاید به علت حکومت کردن شخصی مسلمان ، آن جا آبادتر شود و به حالشان مفیدتر واقع گردد.
آن حـاکـم از نـاصـبـیان (کسانی که با اهل بیت پیامبر اکرم (ع ) دشمنی می ورزند) بود اووزیری داشـت کـه در عـداوت و دشـمنی از خودش شدیدتر بود و پیوسته نسبت به اهل بحرین ، به خاطر مـحـبـتشان به اهل بیت رسالت (ع )، دشمنی می نمود و همیشه به فکرحیله و مکر برای کشتن و ضرر رساندن به آنها بود.
روزی وزیـر بر حاکم وارد شد و اناری که در دست داشت به حاکم داد.
حاکم وقتی دقت کرد، دید بر آن انار این جملات نوشته شده است لااله الا اللّه محمد رسول اللّه و ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول اللّه .
این نوشته بر پوست انار بود، نه آن که کسی با دست نوشته باشد.
حاکم از این امر تعجب کرد و به وزیر گفت : این انار نشانه ای روشن و دلیلی قوی برابطال مذهب رافضه (نام شیعیان در نزد اهل سنت ) است .
حال نظر تو درباره اهل بحرین چیست ؟ وزیر گفت : اینها جمعی متعصب هستند که دلیل و براهین را انکار می کنند، سزاواراست ایشان را حـاضـر کنی و انار را به آنها نشان دهی .
اگر قبول کردند و از مذهب خوددست کشیدند، برای تو ثواب و اجر اخروی عظیمی خواهد داشت و اگر از برگشتن سر باز زدند و بر گمراهی خود باقی ماندند، یکی از سه کار را با آنها انجام بده : یا باذلت جزیه بدهند، یا جوابی بیاورند – اگر چه جوابی نـدارنـد – یـا آن کـه مردان ایشان رابکش و زنان و اولادشان را اسیر کن و اموال آنها را به غنیمت بردار.
حـاکـم نـظر وزیر را تحسین نمود و به دنبال علماء و دانشمندان و نیکان شیعه فرستاد وایشان را حاضر کرد.
انار را به آنها نشان داد و گفت : اگر جواب کافی در این زمینه نیاوردید، مردان شما را مـی کـشم و زنان و فرزندانتان را اسیر می کنم و اموال شما رامصادره می کنم و یا آن که باید جزیه بدهید.
وقتی شیعیان این مطالب را شنیدند، متحیر گشته و جوابی نداشتند، لذا رنگ چهره هایشان تغییر کـرد و بـدنـشـان به لرزه درآمد، با این حال گفتند: ای امیر سه روز به ما مهلت بده ، شاید جوابی بـیاوریم که تو به آن راضی شوی .
اگر نیاوردیم ، آنچه رامی خواهی ، انجام بده .
حاکم هم تا سه روز ایشان را مهلت داد.
آنها با ترس و تحیر از نزد او خارج شدند و در مجلسی جمع شدند تا شاید راه حلی پیدا کنند.
در آن مجلس بر این موضوع نظر دادند که از صلحاء بحرین ده نفر راانتخاب کنند.
این کار را انجام دادند.
آنـگاه از بین ده نفر، سه نفر را انتخاب نمودند.
بعد به یکی از آن سه نفر گفتند: تو امشب به طرف صـحـرا برو و خدا را عبادت کن و به امام زمان حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف اسـتـغاثه نما، که او حجت خداوند عالم و امام زمان ماست .
شاید آن حضرت راه چاره را به تو نشان دهند.
آن مـرد از شـهـر خارج شد و تمام شب ، خدا را عبادت کرد و گریه و تضرع نمود و او راخواند و به حضرت صاحب الامر (ع ) استغاثه نمود تا صبح شد، ولی چیزی ندید.
به نزد شیعیان آمد و ایشان را خبر داد.
شـب دوم دیگری را فرستادند.
او هم مثل نفر اول ، تمام شب را دعا و تضرع نمود اماچیزی ندید، و برگشت ، لذا ترس و اضطرابشان زیادتر شد.
سومی را احضار کردند.
او مردی پرهیزگار به نام محمد بن عیسی بود.
شب سوم باسر و پای برهنه به صحرا رفت .
آن شب ، شبی بسیار تاریک بود.
ایشان به دعا و گریه مشغول و به حق تعالی متوسل گـردید و درخواست کرد که آن بلا و مصیبت را از سرمؤمنین رفع کند و به حضرت صاحب الامر (ع ) استغاثه نمود.
وقتی آخر شب شد، شنید که مردی با او صحبت می کند و می گوید: ای محمد بن عیسی چرا تو را به این حال می بینم ؟ و چرا به این بیابان آمده ای ؟ گفت : ای مرد مرا رها کن ، که برای امر عظیمی بیرون آمده ام و آن را جز به امام خود،نمی گویم و جز نزد کسی که قدرت بر رفع آن داشته باشد، شکایت نمی کنم .
فرمود: ای محمد بن عیسی ، من صاحب الامر هستم ، حاجت خود را ذکر کن .
محمد بن عیسی گفت : اگر تو صاحب الامری ، قصه ام را می دانی و احتیاج به گفتن من نیست .
فرمود: بلی ، راست می گویی .
تو به خاطر بلایی که در خصوص آن انار بر شما واردشده است و آن تهدیداتی که حاکم نسبت به شما انجام داده ، به این جا آمده ای .
مـحـمد بن عیسی می گوید: وقتی این سخنان را شنیدم ، متوجه آن طرفی شدم که صدامی آمد.
عرض کردم : بلی ، ای مولای من .
تو می دانی که چه بلایی به ما وارد شده است .
تویی امام و پناهگاه ما و تو قدرت برطرف کردن آن بلا را داری .
حـضـرت فـرمـودند: ای محمد بن عیسی ، در خانه وزیر لعنه اللّه درخت اناری هست .
وقتی که آن درخت بار گرفت ، او از گل ، قالب اناری ساخت و آن را دو نیم کرد.
درمیان هر یک از آن دو نیمه ، بـعـضـی از آن مطالبی که الان روی انار هست نوشت .
در آن وقت انار هنوز کوچک بود، لذا همان طوری که بر درخت بود، آن را در میان قالب گل گذاشت و بست .
انار در میان قالب بزرگ شد و اثر نوشته در آن ماند و به این صورت که الان هست درآمد.
حال صبح که به نزد حاکم می روید، به او بگو من جواب را باخود آورده ام ، ولی نمی گویم مگر در خانه وزیر.
وقـتی که وارد خانه وزیر شدی ، در طرف راست خود، اتاقی خواهی دید.
به حاکم بگو، جواب را جز در آن اتـاق نـمـی گویم ، در این جا وزیر می خواهد از وارد شدن تو به آن اتاق ممانعت کند، ولی تو اصرار کن که به اتاق بروی و نگذار که وزیر تنها و زودترداخل شود، یعنی تو اول داخل شو.
در آن جا طاقچه ای خواهی دید که کیسه سفیدی روی آن هست .
کیسه را باز کن .
در آن کیسه قالبی گلی هـسـت کـه آن ملعون (وزیر)نیرنگش را با آن انجام داده است .
آن انار را در حضور حاکم در قالب بگذار تا حیله وزیر معلوم شود.
ای مـحـمـد بن عیسی ، علامت دیگر این که ، به حاکم بگو معجزه دیگر ما آن است که وقتی انار را بشکنید غیر از دود و خاکستر چیزی در آن مشاهده نخواهید کرد، و بگواگر می خواهید صدق این گـفـتـه مـعـلوم شود، به وزیر امر کنید که در حضور مردم انار رابشکند.
وقتی این کار را کرد آن خاکستر و دود بر صورت و ریش وزیر خواهدنشست .
محمد بن عیسی وقتی این سخنان را از امام مهربان و فریادرس درماندگان شنید،بسیار شاد شد و در مقابل حضرت زمین را بوسید، و با شادی و سرور به سوی شیعیان بازگشت .
صبح به نزد حاکم رفتند و محمد بن عیسی آنچه را که امام (ع ) به او امر فرموده بودند، انجام داد و آن معجزاتی که حضرت به آنها خبر داده بودند، ظاهر شد.
حاکم رو به محمد بن عیسی کرد و گفت : این مطالب را چه کسی به تو خبر داده است ؟ گفت : امام زمان و حجت خدا بر ما.
گـفت : امام شما کیست ؟ او هم ائمه (ع ) را یکی پس از دیگری نام برد، تا آن که به حضرت صاحب الامر (ع ) رسید.
حاکم گفت : دست دراز کن تا با تو بر این مذهب بیعت کنم : گواهی می دهم که نیست خدایی جز خداوند یگانه و گواهی می دهم که محمد (ص ) بنده و رسول اوست وگواهی می دهم که خلیفه بـلافـصـل آن حـضـرت ، امـیـرالـمـؤمنین علی بن ابیطالب (ع )است .
بعد هم به هر یک از امامان دوازده گـانـه اقـرار نـمـود و ایـمـان آورد.
سـپس دستورقتل وزیر را صادر کرد و از اهل بحرین عذرخواهی نمود.
این قضیه و قبر محمد بن عیسی نزد اهل بحرین مشهور است و مردم او را زیارت می کنند
کمال الدین ج ۲، ص ۱۹۳، س